کنون که بر کف گل جام باده صاف است/به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر/که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر/چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد/که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش/که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
حدیث مدعیان و خیال همکاران/همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ/نگاه دار که قلاب شهر صراف است
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
امروز با بچه های دوران دبیرستا بیرون بودم پنج تا پزشک یک مهندس برق یک مهندس شیمی و دوتا مکانیک شامل خودم!دبیرستان بهترین دوران زندگی آدمه بخصوص سال سوم!آدم بچه های اون موقع رو که میبینه روحش تازه میشه هر کدوم یک جای مملکت افتادیم ولی بازم همون گروه دوباره دوره هم جمع شدیم عاشق تابستون هستم!
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند زندگی، فهم نفهمیدن هاست سهراب سپهری
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
نه لیلا میشوی باور کنی حد جنونم را
نه شیرین میشوی بر هم بریزی قند خونم را
تو ماه ی و تصور میکنی این برکه خوشحال است
چو از ان فاصله قطعا نمیبینی درونم را
به سیلی سرخ خواهم کرد رویم را پس از کوچت
پرستویی! نمیبینی غروب لاله گونم را
من ان ابرم که گریانم ولی اخبار انسان ها
به باران میشناسد اشک های بد شگونم را
امید حمله ی چنگیز دارم در دلم شاید
شبی اید به خوابم تا بپاشد خاک و خونم را
((سید سعید صاحب علم))